شب های قدر بچگی
یه روزایی گریه می کردم که من نمی خوام مسجد بیام ، اون جا همش پشت بلندگو داد می زنن و شماها هم گریه می کنین
ولی آخرش می رفتم و در آن جا یا بازی می کردم یا چیزی می خوردم یا همش به مامانم می گفتم چرا گریه می کنی؟
حرف اول و آخرمم این بود که کی تموم میشه؟!!
آخه اون موقع ها هنوز بچه بودم
آخه اون موقع ها هنوز معصومیت خدایی در وجودم بود
همون معصومیتی که از روح خدایی به انسان داده میشه!
چه روزایی...
حالا بچه های پاکی رو توی مسجد می بینم که این شبا می خندن و دنبال یه همبازی می گردن
یه وقتایی هم خودشونو توی دامن مامان می اندازن و می گن : مامان چرا گریه می کنی؟...در جواب : هیچی عزیزم ، طوریم نیس
کاش از همون موقع مادر واقعیت رو می گفت
شاید اون وقت چادرمو روی سرم می انداختمو روبه خدا منم داد می زدم : خدایا میشه وقتی بزرگ میشم معصومیتی که مامان می گه رو ازم نگیری؟
اگه اون روز می دونستم ، شاید با خدا بیشتر رفیق می شدم
حالا منتظرم
منتظرم شب های قدر برسه
تا لابه لای فرازهای جوشن کبیر گم بشم و دست به دامن اشک بشم و برای دوباره گرفتن دستای خدا التماس کنم
حالا دیگه از طولانی بودن شب های قدر ناراحت نیستیم
از این که زود تموم میشه ناراحتم
امسال با دیدن پیرزنی که با هزاران زحمت به مسجد آوردند ، هر چه نیاز داشتم پرید
نیازم خدا شد...من کم آوردم...من میان بچگی و پیری کمی ماندم
آری این حق است که اگر عمری خدا بخشد ، جوانی نیز چون بچگی بگذرد و پیری رسد...آن وقت نمی دانم شاید به این روزها حسرت خوریم!
امشب ،شب قدر است...به یک روایت می تواند این شب قدر معتبر باشد...
خدایا دستانم را رو به هیچ کس نمی خواهم دراز کنم ...
می خواهم به خود خودت بگویم التماس دعا